آسنا جون تولدت مبارک
نمیدونم چه جوری شروع کنم حرفای امروزمو بنویسم الان روز تا بدنیا اومدن دختر گلم مونده روزها داره برام سخت میشه اخه هم داره هوا گرمتر میشه هم من سنگینتر البته با همه سختیاش ارزششو داره چون داره یه دختر...به جمع 3نفره مون اضافه میشه الان دو روزه ک صبحانه مو به یک چهارم کاهش دادم خدا رو شکر حالم بهتره (این ویرگولو پیدا نمیکنم).
امروز یه اتفاق شیرین تو فامیل افتاده هر چند من از وقتی شنیدم دلم بد جور گرفته.(دارم اشکامو پاک میکنم)من خیلی احساساتیم.همه میدونن...
اسنا جون خاله دنیا اومده همه خوشحالیم ناراحتیم از اینه که الان مادر جون وخاله مریم بیمارستانن ولی من5ساعت اختلاف فاصله دارم.خاله زهرا ودایی محمد رضا فاصله هاشون بیشتره طفلیا.
اونا نهایت تا یکی دوسال دیگه که درسشون تموم بشه برمیگردن بجنورد.
به هر حال خوشحالم.خوشحالم ک خانواده خودمو دارم.عبدوعلی و بزودی هم دختر گلم آیدا.خوشحالم ک اسنا جونو خدا ب مامان و باباش بخشیده.واز خدا میخام حفظشون کنه.
همیشه این دعا رو با خودم میکنم:
خدایا خانوادمو سلامت نگهدار چون هیچ چیزی در دنیا با ارزشتر از سلامت نیست.شوهرمو سلامت بدار وپسرموو...خدایا بچه هامو ب راه راست هدایت کن.کمکم کن بچه های صالح و سالمی داشته باشم.
خانواده خودم و شوهرم را سلامت بدار وکمک کن در زندگی سربلند و موفق باشند وب هر چیز ک صلاحشان در ان است برسند.
خدایا .... امین یا رب العالمین...